سهراب و زنان
سهراب سپهری را می توان پدیده ای ناب نامید که در صد سال اخیر تاریخ ایران بی مانند است.
او را فیلسوف قرن، آزادی خواه، روشنفکر، شاعر آب و آیینه نامیده اند.
یک انسان بی نقاب که بی پروا و آزاد، به زیباترین و ژرف ترین شکل ممکن و با سبک شگفت انگیز خود سخن رانده است.
زن در اشعار نو سهراب رنگ و بوی خاصی دارد که در آثار دیگر بزرگان کمتر می توان چنین دیدگاهی را مشاهده کرد.
سهراب براحتی اب خوردن، تابو ها را می شکند و واقعیات را با واژه های سحر انگیز خود بیان می کند.
سهراب از اینکه از نسل یک فاحشه باشد، ننگ و ابایی ندارد و از تفکرات سطحی عبور می کند.
در زیر نمونه هایی از اشعار سهراب که توجه ویژه ای به زنان دارد را می آوریم:
زن زیبایی آمد لب رود.
آب را گل نکنیم!
روی زیبا دو برابر شده است (صدای پای آب)
نسبم شاید
به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد (مسافر)
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند (ندای آغاز)
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش (صدای پای آب)
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام شن لگد میشد.
زنی شنید
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید (مسافر)
بند رختي پيدا بود : سينه بندی بی تاب (صدای پای آب)
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور (خانه دوست کجاست)
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه (نزدیک دورها)
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت:
موسم دلگیریست.
من به او گفتم:
زندگانی سیبیست.
گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش
تور میبافد، میخواند.
من "ودا" میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری
من اناری را میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم
دانههای دلشان پیدا بود!
میپرد در چشمم آب انار.
اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهای بود
و من دیده به راهش بودم.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد
و آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
تو را در سراغاز یک باغ خواهم نشانید (به باغ همسفران)
من زنی را دیدم
نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرهی آنان نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسهی داغ محبت بود
"شاسوسا"، شبیه تاریک من
به آفتاب آلودهام
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین. راه زندگیام در تو خاموش میشود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی (شاسوسا)
جالب بود
پاسخحذفنوشته آموزنده ای است. آفرین.
پاسخحذفچرا شعر معروفش را در باره زن اونجا که میگه زیر باران باید خوابید با زن را ننوشته اید
پاسخحذفعالی بود
پاسخحذفاینا یعنی توی کتاباش چاپ شده ؟ مگه میشه به این اشعار زیبا اجازه ی چاپ داده شود؟
پاسخحذف