سهراب سپهری و زنان
در شعر زیر، آیا به نظر شما سهراب سپهری بی دلیل از پرده، بلوغ و غریزه نام برده است یا پیامی آشکار برای ما دارد و آن احترام به حقوق جنسی انسان است. اشعار دیگری هم دارد که در توضیحات این پست می نویسیم.
پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. (صدای پای آب)
در شعر زیر، آیا به نظر شما سهراب سپهری بی دلیل از پرده، بلوغ و غریزه نام برده است یا پیامی آشکار برای ما دارد و آن احترام به حقوق جنسی انسان است. اشعار دیگری هم دارد که در توضیحات این پست می نویسیم.
پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. (صدای پای آب)
بند رختي پيدا بود : سينه بندی بی تاب (صدای پای آب)
زیر باران باید با زن خوابید (صدای پای آب)
زن زیبایی آمد لب رود.
آب را گل نکنیم!
روی زیبا دو برابر شده است (صدای پای آب)
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند (ندای آغاز)
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش (صدای پای آب)
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام شن لگد میشد.
زنی شنید
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید (مسافر)
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور (خانه دوست کجاست)
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه (نزدیک دورها)
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت:
موسم دلگیریست.
من به او گفتم:
زندگانی سیبیست.
گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش
تور میبافد، میخواند.
من "ودا" میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری
من اناری را میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم
دانههای دلشان پیدا بود!
میپرد در چشمم آب انار.
اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهای بود
و من دیده به راهش بودم.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد
و آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
تو را در سراغاز یک باغ خواهم نشانید (به باغ همسفران)
"شاسوسا"، شبیه تاریک من
به آفتاب آلودهام
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین. راه زندگیام در تو خاموش میشود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی (شاسوسا)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر